آرداآردا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

آلبوم عکس و خاطرات آردا

خوش آمدید

اقامت یک ماهه در چالدران

تیرماه داغ امسال رو تو ییلاق خودمون سرکردیم یعنی تو خانه پدری بابا در چالدران آردا فقط تو 3-4 روز اول تمام سوراخ سنبه های خونه مامان بزرگ رو کشف و البته ویران کرد! البته خوب هر شب که داداش (پدربزرگ) آثار کارهای آردا رو میدید یا گزارش اونها رو میشنید میگفت رحیم بدتر بوده و دل امتی رو شاد و ذهن مامانی خسته رو آروم میکرد. حیاط بزرگ خونه، پسر عمو، دختر عمو و بچه های همسایه همگی موقعیتهای خوبی برای تجربه های هیجان انگیز ایجاد کردند تا آردا از لحظه لحظه حضور در اینجا لذت ببره. الان آردا به لهجه عجیب و غریبی حرف میزنه که ترکیبی از ارومیه ای و نقده ای و چالدرانی هست ، ولی با همون لهجه خنده دارش هنوز با حرفهای قلمبه خودش میتونه ما رو شگفت ...
1 مرداد 1394

یه پیک نیک حسابی

به خاطر درس و مشغله بابا خیلی کمتر از قبل فرصت داریم سه تایی با هم وقت بگذرونیم، ولی بالاخره یه روز کامل بابا رو از کتابهاش گرفتیم و حالمون جا اومد، لازم نیست چیزی بگم، از عکسها معلومه که چقدر خوش گذشته   بقیه عکسها در ادامه... ...
22 خرداد 1394

بهار 94

آردا داره آقا میشه، کم کم داره حرف مامان و بابا رو گوش میده ، برای کارهای کرده و نکرده خودش توضیح میده. همه داریم به زندگی آلاخون والاخونی خودمون تو طبقه بالای مامان بزرگ عادت میکنیم و آردا مهد کودک جدیدش "شیرین لر" رو دوست داره و صبح زود خودش میره پایین و به مامان بزرگ میگه : زنگ بزن به بابا تقی خوشگل بیاد من رو ببره مهد کودک!  خلاقیتهای زیادی از خودش نشون میده و قصه های عجیب و جالبی از خودش درمیاره و تعریف میکنه! تازگیها دروغ گفتن رو هم یاد گرفته ولی فوری اعتراف میکنه که دروغ گفته. فقط یه کار عجیبی میکنه و تمام شعرهایی که بلد هست رو با افعال منفی میخونه : خرگوش من چه ناز نیست گوشهاش چقدر دراز نیست ... یا...
21 خرداد 1394

تولد سوم

بالاخره 3 ساله شدی، از حالا به بعد انتظار بیشتری ازت داریم، فکر میکنم دیگه میتونی روی رفتار و گفتارت کنترل داشته باشی، بهتر میتونی احساساتت رو کنترل کنی، خوب بلدی بازی کنی، حتی بلدی تنهاییهات رو پرکنی. عاشق ابراز احساسات قشنگت هستم، وقتی میگی "مامان خیلی دوستت دارم" یا وقتی میگی "چوخ ایستیرم سنی" دیوونه میشم ، با خودم فکر میکنم آیا لذتی بالاتر از این میتونه باشه؟ البته خودت هم میگی که : من نجه دلّه اولموشام هااااا و اما جشن تولد: امسال قصد داشتم برات یه تولد توووووپ بگیرم ، چون تو ارومیه ایم و همه هستند ... ولی به خاطر فوت مادربزرگ مامان نشد مجبور شدم یه کیک و چند تا زلم زیمبو بگیرم تا تو مهد ...
10 خرداد 1394

خانه جدید ، شهر جدید ، زندگی جدید!

اسفند 93 از تهران رفتیم. خونه رو به قول آردا تعطیل کردیم و رفتیم ارومیه طبقه بالای مامان بزرگ اینا قراره چند ماهی اینجا زندگی کنیم تا وضعیت طرح بابا مشخص بشه تا ببینیم کجا رفتنی هستیم تو ارومیه اینترنت پر سرعت نداریم و این بزرگترین بهانه مامان بزای کم لطفی به وبلاگت هست سعی میکنم ماجراهای چند ماه تا قبل از تولدت رو با عکس تعریف کنم   باز هم نمایشگاه مادر و کودک ، اینبار برای خرید سیسمونی عمه اعظم آخرین بازارگردیهای تهران آخرین دید و بازدید از اقوام و دوستان خانه دادش عمو (عمو حسن) خانه عمه اعظم خانه عمه سپیده دوستان نی نی سایتی   فقط ی...
25 فروردين 1394

کچل

هنوز 2 ساعت نگذشته بود که خانواده بابا رسیدند خونه مون! تو یک لحظه غفلت این بلا رو سر خودت آوردی سرم رو بلند کردم و از سفیدی وسط سرت وحشت کردم!!!  با یه قیچی گنده کلی از موهات رو بریده بودی تو جواب این سوال که چرا این کار رو کردی، گفتی خواستم شبیه داداش بشم. (داداش بابابزرگ پدری هست) متاسفانه هنوز متوجه نیستی که چه بخوای و چه نخوای یه روز موهات خودشون اونجوری میشن و هیچ کاری هم از دستمون ساخته نیست میگم.... شاید هم خواستی شبیه بابا بشی! ان هم نتیجه کار: آردا کچل میشود   ...
22 آذر 1393