آرداآردا، تا این لحظه: 12 سال و 7 روز سن داره

آلبوم عکس و خاطرات آردا

تولد سوم

بالاخره 3 ساله شدی، از حالا به بعد انتظار بیشتری ازت داریم، فکر میکنم دیگه میتونی روی رفتار و گفتارت کنترل داشته باشی، بهتر میتونی احساساتت رو کنترل کنی، خوب بلدی بازی کنی، حتی بلدی تنهاییهات رو پرکنی. عاشق ابراز احساسات قشنگت هستم، وقتی میگی "مامان خیلی دوستت دارم" یا وقتی میگی "چوخ ایستیرم سنی" دیوونه میشم ، با خودم فکر میکنم آیا لذتی بالاتر از این میتونه باشه؟ البته خودت هم میگی که : من نجه دلّه اولموشام هااااا و اما جشن تولد: امسال قصد داشتم برات یه تولد توووووپ بگیرم ، چون تو ارومیه ایم و همه هستند ... ولی به خاطر فوت مادربزرگ مامان نشد مجبور شدم یه کیک و چند تا زلم زیمبو بگیرم تا تو مهد ...
10 خرداد 1394

جشن سلامتی

خدا رو شکر آردا 3 روز بیشتر مریض نبود و خیلی زود سلامتی خودش رو بدست آورد و مثل قبل شروع به شیطنت و بپر بپر کرد. در واقع به قول بابایی "بازگشت آردا " حسابی خوشحالمون کرد. از همه دوستانی که  لطف کرده بودند و از طرق مختلف جویای حال آردا بودند تشکر میکنم این هم از عکسهای جشنی که عمه اعظم برای خوب شدن  آردا گرفته بود     ...
15 آبان 1392

تولد زنبوری یکسالگی آردا

تولد یکسالگی آردا، یکشنبه شب 92/2/1 با تم زنبوری برگزار شد. مهمانها: خانواده های دایی بابک، عمه اعظم، عمه سپیده، عمو پیوند و عمو سهند بودند.   اینها عکسهای روز قبل هستند، پرو لباس و آماده کردن عکس برای تم و اما....... روز مهمونی آردا و دوستانش از چپ به راست: هلیا، آردا، نیلیا، آرینا ویزززززززززززززز آها آها........ بیا وسط حالا قر... قر... قر یه خورده هم دستکاری تزئینات حمله به کیک چه جوری ناخنک بزنم کسی نبینه؟!!! واااااااااااااای چرا همه دارند دست میزنن و شکلک درمیارن؟؟!!! در حال فوت کردن شمع بعد از بدرقه مهمانهای رسمی   پذیرایی زنبوری   کی...
5 ارديبهشت 1392

اولین 13 بدر

 13 مون هم به سلامتی بدر شد البته با آفتاب سوختگی فراوان...... اولش که رسیدیم خواب بودم و مامان خیر سرش گذاشت من حمام آفتاب بگیرم کباب 13 بدر سه چرخه سواری زیر آفتاب سوزان بکشید کنار خاکی نشید آخی..... به شما فقط پوست هندونه رسید؟؟؟ وااااااااااااای پسرم از دست رفت چه کیفی هم میکنه پدر سوخته کم کم علائم سوختگی رو لپها ظاهر شد با خوردن آش دوغ، 13 مون کامل بدر شد، ولی تازه معلوم شد چه بلایی سرم اومده. "لبو شدم رفت!" یک عدد آردای بریان این هم فرداش که آثار سوختگی پا برجاست   ...
20 فروردين 1392

سال نو مبارک

پسرم اولین عیدت مبارک امسال با وجود تو هفت سین ما رنگ دیگری ، عید مان بوی دیگری و آرزوهایمان شکل دیگری داشت. آردای نازنینم ، برای اولین بار برایت آرزو میکنم: امیدوارم که در زندگی فقط با آدمهای خوب روبرو شوی. ...
19 فروردين 1392

اولین چهارشنبه سوری

چهارشنبه سوری در ارومیه باز هم عکس هست... این فیگور من قبل از رفتن به بیرون هست این هم یه عکس دیگه کنار آتش، البته تو بغل مامان تماشای فشفشه بازی بچه های بزرگتر، البته با ترس و لرز! با هر صدای ترقه من هم لرزیدم این هم مراسم "شال سالّاماخ" با پدربزرگ و دریافت تراول از مادربزرگ این هم تخم مرغ رنگی من که پیروز نبرد بود و همه تخم مرغهای بقیه بچه ها رو شکوند   ...
18 فروردين 1392

اولین یلدا

اولین یلدای آردا ، مصادف بود یا پایان هشت ماهگی و تو یه روز کاملا برفی تو خونه مامان بزرگ تو ارومیه   چند تا عکس دیگه از یلدا و روزهای قبلش هم هست... آردا با پسر داییهای شیطونش: به ترتیب از چپ به راست آتیلا، آردا، آرتام حملــــــــــــــــــــــــــــــــــــه هندونه هم هندونه های قدیم! این که بیشتر ترشه تا شیرین یادم رفت بگم: این لباس رو هم مامان بزرگ برام بافته، مودب نشستم که بگم دستش درد نکنه   این هم چند تا عکس قبل رفتن "آردا در حال کارهای بد بد" 1. انگشت خوردن 2. دستمال کاغذی خوردن و داغون کردن 3. استخوان خوردن استخوانی که از بشقاب مامان کش رفته باشی واقعا یه مزه دیگه داره، نه...
26 دی 1391

جشن دندونی

بالاخره بعد از اینکه حساب مرواریدهای آردا از دستمون در رفت، یه جشن دندونی گرفتیم تا شاید یه مدت استپ کنه   این هم از آقا خوشتیپه   عکسهای جشن و میز شام رو یادتون نره که ببینید....   ...
15 آبان 1391